پویا پویا ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره
پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

پویا و پرنیا گلهای زندگی

اولین خرید

دیروز پسر گلم برای اولین بار از مامانی یه لیست خرید! دریافت کرد به این صورت: پوشک مولفیکس شماره 5 دوبسته....بستنی و پولم دستش گرفت و تنهایی از خونه رفت بیرون. مغازه همین سمت خونه هستش و نیازی به رد شدن از خیابون نیست. من و آبجی از بالکن بدرقه اش کردیم و هرررچی گفتیم وقتی برگردی درو برات باز میکنیم گفت نهههه ممکنه باد درو ببنده تو منو نبینی.و چندیییین عدد آجر گذاشت جلو درو رفت به سوی مغازه. چند دقیقه بعد هم خوشحال و در واقع در حال پرواز برگشت.  خودشم کیف کرده بود از این کار. بابایی هم از ذوقش ار روتخت پاشد و اومد تو بالکن ببینه جدی موفق برمیگرده عایا خخخ پویا یه سری اخلاقیات خاص و ترس نابجایی داره متاسفانه وگرنه...
28 ارديبهشت 1394

پرنیا و مامان بزرگ

دو روزه که پرستار رفته اعتکاف و تا دخترمون میخاست خو بگیره باهاش همه چی قاطی پاتی شد  دیروز و امروز گذاشتمش پیش مامانم دیروز که خاله زهرا هم بوده ولی از 11 به اینور دیگه سرود میخوندن همگی باهم  امروزم نمیدونم چی بشه سپردم به خدا همش آیت الکرسی میخونم   خیلی سخته مادر بودن . وقتایی که کنارمی خودتو میچسبونی بهم و قورت قورت شیر میخوری خودمو لعنت میکنم که صبحها میزارمت و میرم. اوایل شیر خشک میزاشتم برات با غذا ولی بعد دو روز دیگه شیر خودمو هرجووور شده میزارم برات و غذا که شکر خدا خیییلی بهتر از داداشت میخوری حتی همین الان حجم غذای تو از پویا بیشتره خدا روشکر. وقتایی که حین شیر خوردن دستتو میاری بالا  میک...
14 ارديبهشت 1394

خدارو شکر

روزها داره میره تو یه رول معمولی مایل به خوب و خداروشکر پرنیا با پرستارش داره کنار میاد بماند که پرستار هم آدم بسیااار دلسوز به فکر و مهربونی هستش و خیلی مراقبشه خداروشکرررررر پویا هم دیروز دوتا جوجه رنگی خریده و حساابی سرگرمه باهاشون و تا از خواب بیدار میشه میگه مامان حال جوجه کوچولوهام خوبه؟ و قبل خوابم میگه : خوب بخوابین خووووشکلای منننن رابطه ی پویا با پرنیا بینهایت عالی هستش من هیچ رابطه ی بچه اولی رو ندیدم که اینقدر خوب باشه با بچه دوم خونه اون هم پویا با اون اخلاق خاصش و با اون مدل بزرگ شدنش که برای یه مدت تنها نوه ی خانواده بابایی بود و... در هر حال مثل یه مرد با شرایط کنار میاد و صدالبته گاهی رو مخم هست ولی نه از لحا...
10 ارديبهشت 1394

اولین روز اداری

امروز بعد 6 ماه اولین روزیه که اومدم سرکار و گل دخترو با پرستارش تنها گذاشتم. اول صبحی که عالی بود و میخندید ولی الان که زنگ زدم گریه میکرد چقددددر سخته مادر بودن و سرکار رفتن! الان تمام سلولهای بدنم دارن میلرزن. دیشب تا خود صبح بیدار بودم و به چهره معصومش نگاه میکردم و خوابم نمیبرد. هر چند ثانیه پامیدم و نگاش میکردم  امیدوارم این کار کردنها اونقدرا ارزش داشته باشه و به درد آینده ات بخوره وروجک خانوم. اونقدری که هم من هم خودت از آینده راضی باشیم و نگیم حیف اون روزا حیف اون زحمتا حیف اون گریه ها بیشتر نمیتونم بنویسم منو ببخش دخترکم. نهایت کاری که تونستم انجام بدم این بودکه مهد نبردمت وپرستار گرفتم منو ببخش..... ...
1 ارديبهشت 1394
1